بازخوانی یک گفت وگو با سحر دولتشاهی ، آن لحظه بازیگری یک بار برایت اتفاق می افتد! ، از جمع و جاهای شلوغ فراری ام!

به گزارش موسیقی با امیر، همواره شاگردی بودم که وقتی سر کلاس انشا می خواندم صدایم می لرزید. برای همین همواره چیزی که بازیگری را برایم مجذوب کننده و راحت می نماید این است که احساس می کنم آنجا دیگر من نیستم. آنجا، جایی است که در آن احساس امنیت می کنم

بازخوانی یک گفت وگو با سحر دولتشاهی ، آن لحظه بازیگری یک بار برایت اتفاق می افتد! ، از جمع و جاهای شلوغ فراری ام!

به گزارش موسیقی با امیر، سحر دولتشاهی از آن دست بازیگرهاست که به معنی واقعی کلمه پله پله مسیر را طی نموده. در دانشگاه ادبیات نمایشی خوانده، در تئاتر بازیگر بوده، دستیاری و مترجمی نموده، مدیر گروه بوده، در فیلم کوتاه و نیمه بلند و بلند و سریال بازی نموده، سیمرغ بلورین گرفته، از نقش دوم به اول رسیده و همین جور آرام آرام راهش را می رود و به قول خودش با کسی دعوایی ندارد. هزار امید دارد و هزار راه نرفته و مهم تر از همه هزار آرزوی خوب برای دیگران و همواره در کوشش برای آن که از خودش انسان بهتری بسازد. در روزهایی آخر بهمن سال 1395 برای مجله 24، به بهانه اکران فیلم وارونگی با او در تراس کافه مؤسسه بامداد به گفت وگو نشسته ام. گفت وگویی که از اضطراب و نگرانی هایش آغاز می شود و به آرزوی صلح با خود و هوایی تازه برای نفس کشیدن ختم می شود.

من اولین بار تو را در نمایش خبرهایی از تهران آیت نجفی دیدم. با امیررضا کوهستانی آمدیم نمایش را دیدیم. بعدش تو با امیررضا حرف زدی و اصلا به من نگاه نکردی. این را خوب یادم هست.

سحر دولتشاهی: واقعا؟ اصلا یادم نیست که تو آمده بودی. اولین باری که تو را دیدم، یعنی خوب یادم هست، وقتی بود که فری لیسون مدیر فستیوال Kunsten festival des arts از بلژیک آمده بود ایران و می خواست چند کارگردان تئاتر را ببیند و من مترجمش بودم.

من آن زمان دستیار امیررضا کوهستانی بودم. آمدیم هتل هویزه فری لیسون را دیدیم. بعدش در بروکسل همدیگر را دیدیم. تو با نمایش آیت نجفی آمده بودی و ما با پایکوبی روی لیوان ها. یادم هست همان سال وقتی آتیلا پسیانی پیشنهاد اجرای نمایش تجربه های اخیر را در بخش جنبی جشنواره فجر داد و گروه اصلی نیامد، من، تو و فواد دهقانی را به کوهستانی پیشنهاد دادم.

دولتشاهی: چه عالی! اصلا نمی دانستم.

نُه روز تمرین کردیم و دو اجرا رفتیم در کارگاه نمایش در تئاتر شهر که اجرای اول آقای فرهادی آمد نمایش را دید.

دولتشاهی: بله، آقای فرهادی با ترانه علیدوستی و هدیه تهرانی آمدند. در مرحله پیش فراوری فیلم چهارشنبه سوری بودند. تا جایی که یادم هست اجرای قبلی را دیده بودند و آمدند که بازی من را ببینند و همان جا من را برای بازی در چهارشنبه سوری انتخاب کردند.

با این که با چهارشنبه سوری قدم خیلی بلندی در سینما برداشتی، بعد از آن باز هم تئاتر کار کردی.

دولتشاهی: هیچ وقت رابطه ام با تئاتر قطع نشد. سالی یک یا دو تئاتر کار نموده ام، به عنوان دستیار، مترجم و بازیگر. و عضو ثابت گروه تئاتر بازی بودم. خیلی با اجراها سفر رفتم و در فستیوال های مختلف اجرا کردم.

ولی فکر می کنم با سریال مسافران خیلی شناخته شدی. بعد هم که سیمرغ گرفتی و درست و حسابی شدی یک سلبریتی! سلبریتی بودن ترسناک نیست؟

دولتشاهی: هنوز نمی دانم هستم یا نه. ولی هنوز گاهی که من را می شناسند، خیلی سورپرایز می شوم. گاهی فکر می کنم نکند این آشناست و من یادم نمی آید؟ و برای همین آمده برای سلام و علیک. مدام دنبال این هستم که یک وقت دوست یا فامیل دوری نباشد و من به جا نیاورده باشم! از طرفی هم یک بخشی اش ترسناک است.

دقیقا چه چیزش ترسناک است؟ این که آدم ها از تو توقعاتی دارند که در حوصله تو نیست؟

دولتشاهی: ببین من همواره شاگردی بودم که وقتی سر کلاس انشا می خواندم صدایم آن قدر می لرزید که چند بار باید نفس می گرفتم که بتوانم ادامه بدهم. برای همین همواره چیزی که بازیگری را برایم مجذوب نماینده و راحت می نماید این است که احساس می کنم آنجا دیگر من نیستم. آنجا، جایی است که در آن احساس امنیت می کنم.

یعنی چی؟ چون از درون خودت بیرون نمی آید احساس امنیت می کنی؟

دولتشاهی: حتما که از درون خودم می آید. ولی انگار قرار نیست بابت آن تصویر و آن لحظه جواب پس بدهم. وقتی به عنوان سحر دولتشاهی در جایی حاضر می شوم، خیلی همه چیز برایم سخت می شود. تازگی ها در جاهای شلوغ خیلی وحشت زده می شوم یا جلوی دوربین های عکاسی. واقعیت این است که وقتی در جمعیت حاضر می شوم و همه توجهات به سمت من می رود آن قدر مضطرب می شوم که این اضطراب تا دو روز در من می ماند.

فکری نمی توانی برایش بکنی؟ هیچ چاره ای ندارد؟

دولتشاهی: حتما دارد. سال جاری سعی کردم تا جایی که می توانم اجتناب کنم و کمتر حضور پیدا کنم. واقعیتش این است که وقتی از جمعی بیرون می آیم احساس می کنم خالی شده ام. احساس می کنم دیگر چیزی ندارم. اما بالاخره من هم دوست دارم بروم تئاتر و کار همکارهایم را ببینم. باید این را حل کنم. گاهی محبت هایی که به م می شود در دلم می نشیند. در عین حال برخی وقت ها فکر می کنم کاش می شد واقعا کارم را می کردم و بعد در لحظه غیب می شدم و از خانه سر درمی آوردم؛ حتی فاصله تئاتر تا خانه را هم طی نمی کردم!

سحر دولتشاهی- بازیگر- در سکانسی از فیلم سینمایی شکاف

چقدر از این محبت ها واقعی است؟ چقدرش از یک جور جوزدگی می آید؛ چیزی مربوط به زندگی شخصی ات که خیلی ربطی به تو ندارد و اتفاق هایی است که افتاده و مردم نسبت به آن کنجکاو هستند؟

دولتشاهی: من سعی می کنم باورش کنم. این جوری بیشتر به م خوش می گذرد. خودت می فهمی و حسش می کنی. برخی لحظه ها هست که احساس می کنی طرف از ته دلش می گوید که فلان فیلم را دیده و خیلی دوستش دارد و تو و کارت را دوست دارد. خیلی هم می چسبد. برخی ها هم دوست دارند از حواشی وارد شوند.

کوششی می کنی که این محبوبیت را حفظ کنی؟ یعنی خودت را مجبور می کنی که حفظش کنی؟

دولتشاهی: واقعیتش این است که از جایی فهمیدم این به قول معروف شو بیزینس قوانین خودش را دارد. تا مدت ها فکر می کردم من فقط باید کارم را خوب انجام بدهم و آدم خوبی باشم. ولی نمی دانستم که خوب یا بد ضوابط و روابطی هست. تازه آغاز کردم با قواعد آشنا شدن و فکر کردم باید با آنها کنار بیایم. نمی شود هر کاری که دلم می خواهد بکنم یا نکنم. تو باید به هرحال پشت فیلمت بایستی و به همین دلیل باید خیلی جاها حضور پیدا کنی. الان خیلی روزها که انرژی ندارم، حتی سعی می کنم تلفنی با کسی حرف نزنم. حس هایم خیلی رو است و خیلی وقت ها اصلا در برخوردهایم سیاست ندارم. برای همین سعی می کنم دور باشم.

چیزی که من از تو یادم است، این است که تو همواره یک کاری داشتی روی خودت انجام می دادی. مثلا همواره دنبال یوگا بودی. یا دوره تراپی می گذراندی. از این دوره ها می گذاشتی که خب مثلا امروز روز فکر منفی نکردن است یا چیزهایی از این دست... هنوز هم این کارها را می کنی؟

دولتشاهی: هنوز هم از این بازی ها با خودم دارم. به نظر خودم این اصلی ترین مسیرم است. هیچ وقت متوقف نشده است. همه اش دارم کارهایی می کنم. همه اش دوست دارم در خودم یک چیزهایی کشف کنم.

آخرش چی؟ می خواهی به چه برسی؟

دولتشاهی: دنبال جواب خاصی نمی گردم. تجربه نو برایم مجذوب نماینده است. دوست دارم فکر کنم آدمی هستم که خودم را توی موارد مختلف محک می زنم. به تغییر اعتقاد دارم. و دلم می خواهد در ابعاد انسانی رشد کنم.

خودت فکر می کنی چقدر تغییر یا رشد کردی؟

دولتشاهی: فکر می کنم کردم. ماهیت من عوض نشده. شخصیتم عوض نشده. فقط یک ذره بهتر شناختمش. و یک ذره اعتقاد دارم که می شود روی چیزهایی کار کرد. ولی مطمئن نیستم چقدر نتیجه گرفتم.

آیا بازیگری شغل اصلی ات است؛ آن چیزی که دوست داشتی باشی؟

دولتشاهی: بازیگری از بچگی برایم مجذوب نماینده بود اما واقعیتش این است که من ادبیات نمایشی خوانده ام و هنوز هم بخشی از دغدغه ام نوشتن است. در دوران دانشجویی همان موقع که سر کلاس می نوشتم، از شاگردان خوب بودم، یا وقتی ترجمه می کردم. خیلی غبطه می خورم اگر همچنان برای نوشتن وقت نگذارم. نوشتن همواره پسِ فکر من هست. نمی دانم باید زمانش برسد یا من زمانش را برسانم! هنوز هم فکر می کنم یکی از شغل های ایده آلم نویسندگی است.

برای مترجمی هیچ وقت برنامه ای نداشتی؟

دولتشاهی: دو ترجمه آماده به چاپ از زبان فرانسه دارم. یک ترجمه مشترک از یک نمایشنامه انگلیسی دارم که نصفه رها کردم. کارهای نصفه این جوری زیاد دارم که باید سر یک فرصتی به شان برگردم، چون علاقه اش همچنان در من هست.

خیلی از ماها مدت ها طول می کشد تا شغل اصلی مان را پیدا کنیم. تو چقدر گیج زدی تا بازیگری شد شغلت؟ چقدر بین این و آن شغل در رفت وآمد بودی؟

دولتشاهی: خیلی. من اولش مهندسی شیمی خواندم، بعد انصراف دادم و هم زمان ادبیات نمایشی و مترجمی فرانسه خواندم. اما بازیگر شدم. راستش من تا مدت ها موقع فرم پرکردن جلوی شغل اول می نوشتم دانشجو، بعد تا مدت ها می نوشتم سینماگر. اولین باری که نوشتم بازیگر، همین تازگی ها بود. هنوز هم شغل های زیادی در جهان برای من مجذوب نماینده است. مثل پزشکی یا مجموعه داری هنری. ولی واقعیتش این است که من نام این را نمی گذارم گیج زدن. نامش را می گذارم تجربه زندگی. می دانم که همه این در و آن در زدن ها به شغلم ربط پیدا می نماید و جایی به کارم می آید. مثلا من یک دفعه یک مطلبی برایم جالب می شود و پی اش را می گیرم. اصولا تحقیق و فضای آکادمیک را دوست دارم. دوست دارم همچنان درس بخوانم. آن لاین دوره هایی را می گذرانم. مثلا تازگی ها یک دوره آن لاین theater production در دانشکده تئاتر مونیخ گذراندم. شاید کسی که در شغلش از من متمرکزتر باشد یا علایقش محدودتر باشد مسیرش را سریع تر طی کند.

برای من، تو منظم تر از تصوری هستی که ما از یک بازیگر داریم. بازیگرهای ما به خصوص در سینما بیشتر خودشان را رها می نمایند. ولی تو بیشتر از اینها به نظم اعتقاد داری. برنامه ریزی و کنترل می کنی. نمونه اش همین گفت و گو که برای این که قرارمان را تنظیم کنیم چند بار به من زنگ زدی؛ کاری که من ندیدم بازیگری بکند. همواره باید دنبال بازیگرها راه بیفتی. صد بار تلفن کنی تا بالاخره یک قرار بگذارند.

دولتشاهی: بله، به نظم و برنامه ریزی اعتقاد دارم. به این که برنامه ریزی کنم برای یادگرفتن چیزهای نو. حالا این که آنها چقدر در مسیر کارم است، چقدر نیست، نمی دانم. هنوز از خودم چیزهای دیگری هم می خواهم. این جاه طلبی در من هست. آرزوهایم اینجا تمام نشده.

پس اگر به گذشته نگاه کنی تصور نمی کنی که زمانت هدر رفته؟

دولتشاهی: هدر ندادم. من آن جوری بودم که بودم. برخی وقت ها فکر می کنم بهتر بود اگر جسورتر بودم. بهتر بود اگر با اعتماد به نفس بیشتری این مسیر را آغاز و طی می کردم و به خودم مطمئن تر بودم.

برای بازی ات در سینما و تئاتر الگویی داری؟

دولتشاهی: فیلم های زیادی می بینم و لحظات خوب بازی بازیگرها خیلی روی من تأثیر می گذارد. اما این که بخواهم آدم خاصی را دنبال کنم، نه. خیلی درباره بازیگرهای مورد علاقه ام و برنامه های زندگی شان می خوانم. مثلا تازگی خواندم که خانم مریل استریپ وقت هایی که سر کار نیست، نمایشنامه هایی را انتخاب می نماید و چیزی حدود شش تا هفت ساعت جلوی آینه تمرین می نماید. همواره سؤالم بوده که بازیگرها در زمان هایی که سر کار نیستند چطوری خودشان را آماده نگه می دارند، به نتایجی هم رسیده ام. با خواندن و یوگا کردن و چیزهایی مثل اینها سعی می کنم دسترسی به احساساتم را آسان تر کنم. چند وقتی است که بیشتر به این فکر می کنم که چه می شود که تو به یک نفر احساس سمپاتی پیدا می کنی. فقط این نیست که او چقدر بازیگر خوبی است. سوای حواشی، بازیگرهایی هستند که به دل آدم ها راه پیدا می نمایند.

فکر می کنی دلیلش چیست؟

دولتشاهی: فکر می کنم این جنس خود آدم هاست و خیلی اکتسابی نیست.

من تصورم این است که در هنر هرچقدر خالص تر و آدمِ درست تری باشی، بازیگر بهتری هستی. مثل شکیبایی که آدم بزرگی هم بود. می گفت تکنیک را در یک ساعت می توانی یاد بگیری، چیزی که آسان نمی شود یاد گرفت، حس است. چیزی است که از درون می آید.

دولتشاهی: بله، واقعا برمی شود به خودت. خیلی عجیب است. نمی شود دروغ گفت. اگر صادق نباشی بالاخره رو می شود. آدم ها احساسش می نمایند. این همان جایی است که ماندگار می شوی یا نمی شوی. آنجاست که شکیبایی در لحظاتی از بازی اش تکان دهنده است. مال روحش است، مال خودش.

برای رسیدن به نقش چه می کنی؟

دولتشاهی: من می توانم بگویم که در این سال ها فضاهای خیلی متفاوتی را تجربه نموده ام که باعث شده منعطف باشم. و بتوانم فضا را تشخیص بدهم؛ این که دارم با چه کارگردانی کار می کنم و در چه فضایی؟ از من چه می خواهند؟ و زبان آن فیلم و تئاتر چیست؟ می توانم اندازه بازی ام را تشخیص بدهم و در آن اندازه راهم را پیدا کنم. تجربیات شخصی خودم را مرور می کنم. حتی اتفاق هایی را که برایم نیفتاده سعی می کنم به یک جایی از وجود خودم وصل کنم. مسیرش را پیدا کنم و این مسیر من را به آن نقش مرتبط می نماید. گاهی نقش را طرف خودم می کشم و گاهی سعی می کنم من به طرفش بروم. تا مدت ها با من است. به ش فکر می کنم و سعی می کنم از چشم او نگاه کنم. حتی خوابش را می بینم و می ترسم.

تو هم از آن بازیگرهایی هستی که خواب می بینی پرتت نموده اند روی صحنه و تو نمی دانی کجای نمایش هستی و اصلا چه نقشی قرار است بازی کنی؟

دولتشاهی: خواب زیاد می بینم. مثلا خواب می بینم دیالوگم روی صحنه یادم نمی آید! بامزه است. به کار که نزدیک می شوم یا در فرایند فراوری که هستم، از این خواب ها زیاد می بینم.

سحر دولتشاهی- بازیگر

نقشی بوده که در تئاتر یا سینما دلت بخواهد بازی کنی؟

دولتشاهی: خیلی دوست دارم کاراکترهای متفاوتی بازی کنم. مثلا از بازی نقش کاستا فیوره با آن گریم سنگین و لباس در نمایش تن تن و راز قصر مونداس خیلی لذت بردم چون همواره این کاراکتر را دوست داشتم. بازی در آن نقش برای من مثل یک جور تراپی عمل کرد. جسارتی که درش بود. همواره در حسرت این هستم که چیز دیگری جز آنچه تا به حال بوده ام از من خواسته شود. این حرفم شاید به خاطر فضای فیلمنامه هایی است که در سال گذشته خوانده ام؛ خیلی دلم می خواهد که حتی در ورژن کاملا هالیوودی نقش یک ورزشکاری را که قهرمان می شود، بازی کنم. نقش آدمی که از پس چیزی برمی آید. الان کاملا هوادار خاتمهِ خوش هستم. هوادار کمدی رمانتیکم. دلم می خواهد اتفاق های خوب برای آدم ها بیفتد. دلم می خواهد وقتی فیلمنامه را می خوانم حال خودم خوب باشد. بازی اش هم که می کنم حالم خوب باشد و حال خوب به آدم ها بدهم. از یک سری فضاهای شبیه به زندگی ای که در آن هستیم، خسته شدم. مگر چند جور متفاوت می شود آنها را بازی کرد؟ دلم می خواهد آن چیزی را بازی کنم که به خاطرش عاشق سینما شدم، این که جادو داشته باشد. آن تیمی که منتظری ببازند اما آخر فیلم می برند، مثل فیلم های دیزنی. فضای انیمیشنی مثل زوتوپیا خیلی من را درگیر می نماید. این تغییر و این حال و هوای نو، دارد برای من آرزو می شود.

هیچ وقت فکر نکردی برای خودت نقشی بنویسی؟

دولتشاهی: خیلی زیاد. فکر کردم خودم باید دست به کار شوم! همواره سعی می کنم تا جایی که از من خواسته می شود و تا جایی که اجازه می دهند به م، چیزهایی به نقشی که بازی می کنم اضافه کنم، ولی سوای آن، به این فکر می کنم که اصلا مسیر را برعکس بروم. آن چیزهایی را که آرزویم است، خودم بنویسم.

تا به حال اشتباه نموده ای؟ بزرگ ترین اشتباه زندگی ات؟

دولتشاهی: اشتباه زیاد نموده ام. اما به خاطر این که ریسک پذیری بالایی ندارم، خیلی کج دار و مریز پیش رفتم. آن قدر ترس از اشتباه داشته ام که سعی نموده ام اشتباه نکنم. اشتباه نموده ام ولی نه اشتباهی که نتوانم خودم را ببخشم.

پس در ارزیابی کلی از وضعیتت راضی هستی؟

دولتشاهی: از خودم توقعاتی داشته ام که برآورده نشده، ولی از خودم است. مسئله ای با کسی ندارم. مسئله ای با این که فلان چیز شانس من نشد یا... ندارم. خیلی عجیب است اما برترین اتفاق ها آنجایی می افتد که من کوشش زیادی برایش ننموده ام. خودشان سراغم می آیند. روی هم رفته این بحث انتخاب شدن و انتخاب کردن توی این شغل هست دیگر، ولی من فکر می کنم که خود کاراکتر آدم ها مؤثر است توی اتفاق ها و انتخاب ها.

و توی همین انتخاب ها تو جزو آنهایی هستی که سعی می کنی نقش خوب را انتخاب کنی. خیلی برایت فرق نمی نماید که نقش اول باشی یا دوم.

دولتشاهی: بله، واقعا سعی کردم این طوری باشد. واقعا هم یک خودخواهی هایی وجود دارد در بازیگری که من خیلی سعی می کنم حونام را به ش جمع کنم. حتما یک تأثیراتی دارد این اندازه ها و اندازه دیده شدن، ولی راستش را بخواهی من درگیرش نمی شوم. چون برخی وقت ها تو توی یک سکانس هستی برای این که پاس گل بدهی، چه نقش اول باشی، چه دوم. فرقی نمی نماید. به نظرم باید تشخیص بدهی که جایت کجاست و در هر لحظه چه کسی قرار است چقدر دیده شود.

چقدر از بیرون به خودت نگاه می کنی موقع بازیگری؟

دولتشاهی: خیلی نگاه می کردم و از این جهت داشتم ضربه هم می خوردم. ولی تمرین نموده ام که کمتر این کار را بکنم. تا قبل آغاز کار همه چیز را باید سنجیده و بررسی نموده باشم. ولی توی لحظه ای که دارد اتفاق می افتد برای خودم خیلی بهتر است اگر از بیرون نگاهش نکنم و توی خود لحظه باشم.

چه چیزی در حال حاضر حالت را خوب می نماید؟

دولتشاهی: کار خوب. فرقی نمی نماید تئاتر باشد یا فیلم. مثل اعتیاد است. آن لحظه بازیگری یک بار برایت اتفاق می افتد و تو ده سال کار می کنی که باز آن لحظه اتفاق بیفتد. شاید واقعا در ده سال دفعات کمی این اتفاق بیفتد. خیلی وقت ها مثل این صندلی که توی کادر است تو هم صرفا توی کادری، آن لحظه مال تو نیست. ولی یکهو لحظاتی هست که مال تو می شود و آن قدر لذت بخش و عجیب و باشکوه است، آن قدر یکی می شوی با همه اطرافت که هی می روی تا آن را باز تجربه کنی.

ویژگی این لحظه چیست؟ از خودت رها می شوی؟

دولتشاهی: لحظه خلق است. لحظه ای که تو فکر می کنی همه چیز درست است. همه سلول هایت درست است. همه حس هایت درست است. همه چیز به موقع و سرِ جاست. شاید نتوانم درست تعریفش کنم. مثلا در تئاتر توی همان تجربه مشترکی که با امیررضا کوهستانی داشتیم من یک لحظه دارم که همواره به ش فکر می کنم.

آنجا که با خواهرت حرف می زنی؟

دولتشاهی: خواهرم مرده است و من رو به تماشاچی می گویم: من خواهرم رو دوست داشتم. فقط این جمله را می گویم. همواره با خودم فکر می کنم وقتی همه چیز دارد درست پیش می رود، وقتی تو سر جایت هستی به لحاظ متن، به لحاظ کارگردانی و درک درستی از آن لحظه داری، پنجاه درصد ماجرا رفته جلو و دیگر فقط مانده یک ذره باهوش باشی. و خب من برای این لحظه ها دلم می رود. برای این لحظه هاست که اصلا بازیگرم. یا در سکانس خاتمهی فیلم شکاف است که یکهو فکر می کنم من بازیگرم و هیچ شغل دیگری نمی خواهم داشته باشم [می خندد].

چه چیزی حالت را بد می نماید؟

دولتشاهی: مناسبات. یک چیزهایی را نمی فهمم. هنوز در این سن نمی فهمم مثلا آن لحظه تصمیم درست چیست، حرف درست چه بوده که من باید می زدم و نزدم. این سوءتفاهم ها، این پیچیدگی روابط آدم ها، اینها خیلی حال من را بد می نماید. خیلی دوست داشتم که این قدر همه چیز پیچیده نبود. سرراست بود همه چیز. خیلی دلم می خواست لزومی نداشت اصلا با خیلی ها وارد دیالوگ شوم. دوست داشتم همدیگر را راحت تر می فهمیدیم. به جای این که این قدر شرح بدهیم خودمان را. یا توجیه کنیم.

چه چیزی می ترساندت؟

دولتشاهی: اشتباه کردن. و آینده، وقتی خیلی به ش فکر می کنم.

یادم می آید خیلی قبل ترها می گفتی تنهایی هم از آن چیزهایی است که نمی توانی باهاش کنار بیایی.

دولتشاهی: [می خندد] آره، یادم است تو همواره می گفتی تنهایی را دوست داری و من می گفتم نه من نمی توانم. واقعیت این است که من وقتی با تنهایی روبرو شدم پیدایش کردم و الان برایم خیلی لذت بخش است. الان اگر نداشته باشمش خل می شوم.

این که فرصت داشته باشی با خودت باشی. پس تو هم الان...

دولتشاهی: بله الان مسئله ای ندارم. [می خندد] حرف هامان کم کم دارد شبیه روان کاوی می شود.

من هیچ وقت از تو نشنیدم بگویی بدترین، برترین. به ترین اعتقاد داری اصلا؟

دولتشاهی: نه. همه چیز برایم خیلی نسبی است. همه جهان برایم نسبی است. متر و معیار مشخصی ندارم که همه چیز را با آن بسنجم.

این یک کم آینده را ترسناک می نماید.

دولتشاهی: شاید. شاید مال همان است که از آینده می ترسم. ولی فکر می کنم این جوری منعطف تر هستم و راحت تر می توانم اتفاق ها را بپذیرم و کمتر حکم صادر کنم. شاید هم یک چیزی توی من هست که دوست دارم همین قدر انعطاف پذیر باشم نسبت به جریانات.

این انعطاف پذیری باعث نمی شود بترسی که اشتباه کنی یا چیزی را از دست بدهی؟

دولتشاهی: نه، چون به هر حال به یک چیزی اعتماد دارم و آن حال و هوایم است. همواره به حس خودم بیشتر از هرچیزی رجوع می کنم.

چطور با فضای مجازی کنار می آیی؟ می پرسم چون می بینم حضور داری. مسئله ای نداری با آن؟ هیچ وقت فکر نکردی از این فضا بکنی؟

دولتشاهی: نه، فکر می کنم باید تحملش کنم. جزو همان قواعد بازی است که گفتم. بله چرا، از برخی حرف ها ناراحت که می شوم ولی خب حجمش این قدر زیاد است که تأثیرش کم می شود به تدریج. فکر می کنم قبلا آدم ها راجع به مان هر فکری می کردند نمی شنیدیم، زندگی مان را می کردیم. الان متأسفانه می شنویم.

ولی این قضاوت همواره بوده به هر حال.

دولتشاهی: همواره بوده، ولی الان یک تریبونی دارند که بگویندش. به نظرم بد هم نیست و شاید ضروری است که همه اینها را بگویند که یک ذره برایشان عادی شود. همان طور که ما همه آنها را می شنویم تا برایمان عادی شود. شبیه یک بازخورد رسمی نیست برای من.

قضاوتِ دوـ سه خطی است. چه در خصوص زندگی خصوصی چه مسائل هنری. الان خیلی از منتقدهای ما نقد نمی نویسند بلکه در دوـ سه خط در یکی از این رسانه های مجازی تکلیف یک فیلم را روشن می نمایند و متأسفانه تأثیر زیادی هم می گذارند.

دولتشاهی: آره. الان دیگر هیچ کدام از این رسانه هایی که برای تبلیغات وجود دارد، یا نقدها، به اندازه تبلیغ خود مردم تأثیر ندارد. این مسئله باید پیش برود و به سطح مطلع تری برسد. من دیده ام که آدم ها به هم می گویند این تئاتر را ببینیم، این تئاتر را نبینیم. این فیلم را ببینیم، این فیلم را نبینیم. الان در جهان توئیتر برای فروش یک فیلم، خیلی مهم تر از هر رسانه دیگر است. این جو کمتر تخصصی است. قدیم این انتخاب ها با تخصص انجام می شد ولی اتفاقی است که دارد می افتد و از پذیرفتن و انجام آن ناگزیریم. این که فضای مجازی را نفی کنی و از آن کنار بکشی، معنایش این نیست که وجود ندارد. آن دارد کار خودش را می نماید و تو فقط داری فرصت شناخت آن را از دست می دهی.

مشکل من این است که وقتی منتقدی یک صفحه نقد می نویسد، تو می خوانی و بر اساس تحلیل طرف تصمیم می گیری که آیا این فیلم یا کتاب خوب است یا بد. لزوما حرف های او را کامل قبول نمی کنی. اما وقتی در دوـ سه خط نوشته می شود، مثل جایزه های خیلی از جشنواره هاست که چند نفر آدم تصمیم می گیرند این آدم جایزه را بگیرد و آن یکی نگیرد. بعد عده زیادی پشت آن آدم راه می افتند در حالی که شاید آن آدم اصلا آن جایگاه را نداشته باشد.

دولتشاهی: متوجهم. اما از طرفی هم فکر می کنم که این اتفاق دارد می افتد، چه تو جزو آن باشی، چه نباشی. این که محدودیت کلمه وجود دارد. آدم ها دیگر یک صفحه نمی خوانند. خیلی هم عجیب است اما در چهار خط تصمیم می گیرند. پس ما باید فرمولی پیدا کنیم که در چهار خط بهتر از خودمان دفاع کنیم. یا در سی کلمه مانیفست مان را دقیق تر بگوییم. تو از صبح می نشینی، این صفحه را بالاپایین می کنی و با حجم وسیعی از اطلاعات روبرو می شوی که خب جنس تمرکزت را عوض می نماید. فیلم های یک دقیقه ای، جمله های کوتاه و... آدم باید با این شیوه آشنا باشد که بتواند از پسش بربیاید.

مسئله ای که این روزها به آن فکر می کنی چیست؟ من خیلی به آلودگی هوا، به وارونگی فکر می کنم. تو چطور؟

دولتشاهی: من هم به وارونگی فکر می کنم... بگویم که من فیلم وارونگی را خیلی دوست دارم. برای من خیلی بازی سختی بوده. ریزه کاری زیاد داشت. بازی اش روی مرز باریکی بود. نگه داشتن اندازه اش خیلی سخت بود. من حرف فیلم را هم دوست دارم. سادگی و بدون جنجال بودنش را دوست دارم. این که اتفاق های عجیبی در آن نمی افتد، کشمکش های غریبی ندارد.

تجربه کار با بهنام بهزادی چطور بود؟

دولتشاهی: یک ذره دیکتاتور است که برای من خیلی خوب بود. خیلی به من سخت گرفت. من هم خودم را آماده نموده بودم که کاری را که او می خواهد انجام بدهم. خودش به این کاراکتر نیلوفر یک دل بستگی ای داشت. برای همین خیلی دقیق می دانست چه جور آدمی است. کار من فقط این بود که خوب گوش بدهم. تمام کوششم را می کردم. یک جور دقتی داشت که من خیلی کیف می کردم که دارد با این دقت چیزی را که می خواهد پیدا می نماید. مثلا خیلی جاها بیشتر بازی می کردم، نه به معنای خیلی غلوشده، بلکه در ابعادی خارج از ابعاد فیلم. ولی خب برای من لحظه مهمی بود در بازی ام که او آن را نمی خواست. و تو خیلی باید از خودخواهی ات کم می کردی تا به چیزی که او می خواست نزدیک شوی. الان می فهمم که چقدر یاری کرد به این که چهره متفاوتی از خودم ببینم.

و در آخر، به هنرجویانت در مدرسه بازیگری چه درس می دهی؟ کلاس تو چه یاریی به آنها می نماید؟

دولتشاهی: نام کلاس من بازی های خلاق است. اوایل فکر می کردم یاریی نمی کنم. ولی خاتمه ترم قبل که بچه ها اجراهای تک نفره انجام دادند دیدم در مقایسه با روز اولی که آمده بودند، فرایند عجیبی را طی نموده اند. همه آنها بلااستثنا با اعتماد به نفس تر شده اند، راحت تر حرف می زنند، قشنگ تر راه می روند. برای من خیلی مهم بود که خودشان را بیشتر دوست داشته باشند. مهم نیست که بعدها چه شغلی داشته باشند. چون در هر شغلی که باشند، این صلحی که بتوانند با خودشان داشته باشند به شان یاری می نماید. این که خودشان را دوست داشته باشند، این که کیف نمایند... من سعی کردم روی اینها کار کنم.

منبع: همشهری آنلاین

به "بازخوانی یک گفت وگو با سحر دولتشاهی ، آن لحظه بازیگری یک بار برایت اتفاق می افتد! ، از جمع و جاهای شلوغ فراری ام!" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "بازخوانی یک گفت وگو با سحر دولتشاهی ، آن لحظه بازیگری یک بار برایت اتفاق می افتد! ، از جمع و جاهای شلوغ فراری ام!"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید